loading...
همه چی اینجاست
مهدی رهنما بازدید : 401 شنبه 15 تیر 1392 نظرات (0)

شب بود و همه اهل خانه پس از خوردن شام هر یک به کار خود مشغول بودند، پدر پای تلویزیون نشسته بود و داشت به صحبتهای گوینده که از بازگشایی مدارس و آغاز سال تحصیلی گفتگو می کرد گوش می داد و خواهر و برادر کوچکترم داشتند با ذوق کیف و لوازم درون آن را بین خود تقسیم می کردند و صدای مشاجره اشان که بر سر انتخاب خط کش بود به گوش می رسید. خواهر بزرگم بچه خود را با شیشه شیر می داد و مادر در کمد چوبی را باز کرده بود و از میان تلی از لباس آنها را که مربوط به من بود کنار می گذاشت و زیر لب حرفهایی میزد که می دانستم منظورش به من است اما گوش من به حرفهای او نبود. برادرم روزنامه عصر را که با خود از اداره آورده بود مطالعه می کرد و من داشتم با چشم اتاق و اثاث را می کاویدم تا شاید چیزی جدید ببینم یا خاطره ای را به یاد آورم اما به نظرم رسید همه چیز عادی و یکنواخت است و حسی در من بر نمی انگیزد. حتی گوبلنی که از غروب دریا بود و خودم آن را دوخته بودم و در قاب چوبی بالای میز تلویزیون به دیوار آویخته شده بود حسی در من برنینگیخت و بی حوصله تر شدم. با ورود خواهر دیگرم به اتاق که سینی چای به دست داشت و مستقیم به طرف پدر می رفت چشمم به بسته ای افتاد که زیر بغل زده بود و تلاش می کرد که توازن میان سینی و بسته را نگهدارد. وقتی با دقت سینی را زمین گذاشت بسته از زیر بغلش سر خورد و در مقابل پای برادرم روی روزنامه افتاد و نظر او را به خود جلب کرد. (نامی) سر از روی روزنامه بلند کرد و چشمش که به بسته افتاد پرسید: _ این چیه؟ خواهرم بسته را برداشت و به طرف مادر گرفت و گفت: _ مال آریاناست مادر، لطفا این را هم بگذار توی ساک او. مادر بسته را از دست دیانا گرفت و کمی سبک سنگین کرد و پرسید: _ این چیه؟ دیانا با بی حوصلگی گفت: _ کتاب است، برای آریانا گرفتم که اگر تو خونه پدربزرگ حوصله اش سر رفت مطالعه کنه. خواهر بزرگم نادیا که دادن شیر بچه فارغ شده بود در حالی که از کار دیانا زیاد خوشش نیامده بود گفت: _ آریانا که برای تعطیلات نمی رود! مادر بسته را در پهلوی ساک جا داد و گفت: _ همه وقت هم که کار نمی کند. شبها کتاب می خواند. توجهم به گفتگوی آن دو جلب شده بود و زمانی که دیدم پدر پیچ تلویزیون را کم کرد و سینی چای را مقابل خود کشید حس کردم که این کار را برای منظور خاصی انجام می دهد که چنین هم بود و او با نوشیدن جرعه ای از چای رو به من کرد و گفت: _ آریانا خوب می داند که چگونه وقتش را تقسیم کند تا از عهده همه کار برآید، بیخود نبود که پدربزرگ و مادر بزرگ انگشت روی او گذاشتند و انتخابش کردند، آنها می توانستند دختر عمویش سمیرا را انتخاب کنند و پیش خودشان ببرند اما چون از کارآیی و زبر و زرنگی آریانا مطمئن بودند او را انتخاب کردند. روی سخن پدر به همه بود اما نگاهش به من بود و داشت با نگاهش تمام زوایای فکر مرا باز می کرد تا ضمن تعریف مرا نسبت به مسئولیتی که بر شانه ام قرار داده بودند آگاه کند. مادر نا خرسند زیر لب گفت: _ آنهم با این انتخابشان، من توی خونه فقط دلم به این دختر خوش بود و تنها این دخترت حرف شنوی داشت که آن هم از دستم بیرون آوردند. نامی بار دیگر سر از روزنامه بلند کرد و گفت: _ شما به فکر خودتان هستید یا اینکه به آیندۀ او فکر می کنید؟ مادر بغض خود را فرو خورد و در جواب نامی فقط آه کشید و سکوت کرد. شب به درازا کشیده بود و با این که نیلوفر و ناجی ساعت های پیش می بایست به رختخواب رفته باشند و خود را برای رفتن به مدرسه آماده می ساختند اما هنوز بیدار بودند و هر دو یکی در سمت راستم نشسته بود و دیگری در سمت چپم و هر دو دستم در اختیارشان بود و مهر خود را با نوازش کردن دستهایم نشان می دادند. حرکت آنها شور عاطفه را در قلبم به غلیان درآورد و گویی پرده ای از مقابل چشمانم کنار رفت و خود را خوشبخت و سعادتمند دیدم. فکر از دست دادن این سعادت موجب شد تا اشکم سرازیر شود و سر هر دو را به سینه بچسبانم و موهایشان را با بوسه های نمناک خود تر کنم و زیر لب بگویم بچه ها بروید بخوابید، فردا دیرتان می شود. پدر که فکر می کنم او هم احساساتی شده بود به ساعت روی دیوار نگاه کرد و گفت: _ آریانا درست می گوید بروید بخوابید تا صبح زود بیدار شوید. بچه ها وقتی به فرمان پدر بلند شدند هر دو گویی دارند مرا همان شبانه بدرقه می کننند خم شدند و صورتم را بوسیدند و هر دو به حالت دو از اتاق خارج شدند. حرکت آنها موجب شد تا مادر رو به دیانا کند و بگوید: _ برو نگذار بچه ها با چشم اشک آلود بخوابند. و خودش بی حوصله لباسهای زیادی را نامرتب در کمد ریخت و درش را بست. (نامی) روزنامه را با کشیدن آه آسوده ای زمین گذاشت و او هم به ساعت نگاه کرد و گفت: _ برویم بخوابیم، فردا صبح زود باید آنجا باشیم. دلم نمی خواهد آنها از رأی شان برگردند. در لحن نامی هم شوخی وجود داشت و هم حقیقتی را بازگو می کرد که همگی از آن به خوبی آگاه بودند و می دانستند دیگ ابراز محبت پدربزرگ و مادربزرگ زود جوش است و اگر اهمال شود از جوشش می افتد و بلافاصله تغییر رأی می دهند و یکی دیگر را جایگزین می کنند. همانطور که زود انتخاب می کنند زود هم برکنار می کنند. مادر به سخن نامی فقط پشت چشمی نازک کرد و پدر تنها کسی بود که بعد از بلند شدن نامی بلند شد و از اتاق خارج شد. مادر به ساک نه چندان نویی که برای من آماده کرده بود نگاه کرد و گفت: _ فکر نمی کنم چیزی کم و کسر باشد. فقط صبح یادت نرود که مسواکت را توی ساک بگذاری. می دانی که پدربزرگ و مادربزرگت به لوازم شخصی چقدر اهمیت می دهند. خواهر بزرگم نادیا که در کنار بچه اش دراز کشیده بود و به خوبی خواب آلودگی از چهره اش هویدا بود گفت: _ سعی کن آنجا دختری متین و آرام باشی و دست از شیطنت برداری، آن دو پیرند و حال و حوصله شلوغی را ندارند. دیانا دلخور گفت: _ مگر داریم او را روانه زندان می کنیم؟ و سپس روی خود را به من کرد و گفت: _ من اگر به جای تو بودم سعی می کردم آنطور که دوست دارم زندگی کنم و از زیبایی آنجا کاملا بهره بگیرم و به حرف هیچ کس هم گوش نمی کردم. من که با اختیار خود نمی روم. پس آنها باید مراعات حال مرا بکنند. مادر از این پیشنهاد و راهنمایی گره به پیشانی انداخت و گفت: _ همین بهتر که تو را انتخاب نکردند و گرنه نرفته بر می گشتی! بعد روی خود را به من کرد و ادامه داد: _ تو همینجوری هم رفتارت پسندیده و خوب است فقط کمی شلوغی که به قول نادیا می بایست کمی مراعات پیرها را بکنی. حالا پاشو برو بخواب تا صبح خسته و کسل نباشی. وقتی من بلند شدم دیانا هم بلند شد و هر دو برای زدن مسواک به دستشویی رفتیم. در حال زدن مسواک بودیم که دیانا با دهان کف کرده گفت: _ درست است که پدربزرگ و مادربزرگ هر دو کمی خسیس تشریف دارند اما خودشان آدمهای مهربانی هستند. من برای تأیید حرف او سر فرود آوردم و پس از زدن مسواک از ترس فراموش کردن، آن را خیس به اتاقم بردم تا در کیف دستی ام بگذارم. توی رختخواب من و دیانا هر دو بیدار بودیم و چشم به سقف دوخته بودیم و هر دو با رویای خود سرگرم بودیم که یکباره گفت: _ شاید آنجا شوهر خوبی برایت پیدا شد و ازدواج کردی، اگر مادربزرگ تو را شوهر بدهد مجبور می شود خودش جهیزیه تو را هم فراهم کند که خودش امتیاز خوبیست و همه می دانیم که او برای این که جای حرف برای کسی نگذارد سنگ تمام می گذارد. دیدی که برای جمیله که مستخدم هم بود چکار که نکرد و او بهتر از نادیا به خانه شوهر رفت و حرص مادر را در آورد که هنوز هم مادر آن را فراموش نکرده. من احساس می کنم که تو در آنجا به سعادت می رسی و خوشبخت می شوی. با این که فاصله ما زیاد نیست اما فکر می کنم که تو داری خیلی دور می شوی و ما را فراموش می کنی. به طرفش چرخیدم و گفتم: _ مهمل نگو، من همه شما را دوست دارم و در هیچ کجا مثل این خانه احساس خوشبختی نمی کنم و امیدوارم که ماهی یکبار پدربزرگ اجازه بدهد بیایم و شما را ببینم. دیانا در میان آهش گفت خدا کند و بیش از این دیگر چیزی نگفت و به خواب رفت. سوز سرد آخرین فصل سرما از زیر پنجره به درون اتاق می آمد و با وجود بخاری گرمی که با شعله آبی می سوخت حس کردم که سردم شده و سر به زیر لحاف پنهان کردم و در تاریکی بغض نهان شده در گلو را فرو ریختم. نمی دانم چقدر خوابیدم، وقتی با تکان دست مادر بیدار شدم خورشید هنوز طلوع نکرده بود. مادر با اشاره به من فهماند که بلند شوم و به دنبالش حرکت کنم. همۀ اهل خانه هنوز در خواب بودند و تنها چراغ آشپزخانه روشن بود. وقتی به دنبال مادر وارد آشپزخانه شدم سماور و چای آماده بود. مادر مرا روی صندلی نشاند و گفت: _ تو زودتر صبحانه بخور تا بچه ها بیدار نشده اند. در ضمن می خواستم حرفهایی به تو بگویم که دلم نمی خواست کسی جز من و خودت بشنود. مادر در یک لیوان بزرگ برایم چای ریخت و خودش آن را شیرین کرد و بعد سر سفره را باز کرد و گفت تا من حرف می زنم تو مشغول خوردن شو، و خودش ضمن لقمه گرفتن برای من مثل کاری که هر روز برای ناجی می کرد گفت: _ تو دختر بزرگی هستی و خودت می دانی که چگونه از خودت مراقبت کنی اما با این حال بد نیست که حرفهای مرا هم بشنوی و آنها را به کار بگیری. تو در خانه پدربزرگ تنها هستی و کسی از ما نیست که تو را در مورد لزوم یاری کند و یا این که از تو حمایت کند. آنها می خواهند تو کمک حالشان بشوی و از آنها مراقبت کنی، پس خوب حواست را جمع کن و مسئله را ساده نگیر. رفتار تو نشانگر تربیت خانواده توست و تو هر گونه که رفتار کنی آنها از چشم من و پدرت می بینند و در واقع تو نماینده رفتاری این خانواده هستی، پس سعی کن به اعمالت کاملا مسلط باشی و کاری را از روی بی تدبیری انجام ندهی. خواسته هایت را نگهدار وقتی به خانه برگشتی ابراز کن و در آنجا خود را بی نیاز نشان بده. با کسی طرح دوستی نریز و به او اعتماد نکن. هر حرف و سخنی که آنجا می شنوی و هر حرکتی که می بینی مثل یک راز پیش خودت نگهدار و پیش کسی افشا نکن. می دانم که روزهای اول سخت و دشوار است تا با محیط انس بگیری اما عادت می کنی ضمن آن که پدربزرگت چون آدم سرشناسی است تو در آنجا با آدمهای زیادی روبرو می شوی که می توانی از آنها خیلی چیزها یاد بگیری که در آینده به کارت بیاید. اینها را به تو می گویم که یک وقت بچگی نکنی و آنها را از پذیرفتن خودت پشیمان نکنی، به آنها نشان بده که خوب تربیت شده ای و نه تنها چیزی از جمیله کمتر نداری بلکه بهتر هم هستی. درست است که پدربزرگ و مادربزرگ تو را به این عنوان که هم همصحبتشان باشی انتخاب کرده اند اما من به تو می گویم که وظیفه تو تنها مصاحبت نیست و می بایست از آنها پرستاری هم بکنی و احتیاجاتشان را برآورده کنی. حواست را جمع کن یک وقت در دادن داروهای آنها اشتباه نکنی و خودت را به دردسر نیندازی، هر چند که مادربزرگت آنقدرها هم پیر نیست اما مراقب باش. من همیشه سعی کرده ام که همگی شما را در ناز و نعمت بزرگ کنم و خودت شاهدی که تو زندگی پدرت هرگز چیزی برای خود نخواستم و آنچه بهترین بود برای تو و خواهر و برادرهایت خواستم در عوض توقع و انتظار دارم که خوب و پاکدامن باشید و زحمات من و پدرت را هدر ندهید. مادر بلند شد و از زیر مشمعی که روی کابینت آشپزخانه انداخته بود مقداری پول درآورد و مقابلم گذاشت و گفت: _ این پول را بردار و در جایی پنهانش کن و تا ضرورتی پیش نیامده از آن استفاده نکن. حالا به من نگاه کن و بگو فهمیدی چه گفتم؟ به صورتش نگاه کردم و گفتم: _ بله فهمیدم. مادر لبخندی بر لبش نشست و گفت: _ خوشحالم کردی، حالا بلند شو و کم کم خودت را آماده کن تا من هم (نامی) را صدا کنم. وقتی از آشپزخانه بیرون رفتم پدر هم برای گرفتن وضو بیدار شده بود و با دیدن من گفت: _ مادرت گمان می کند دارد تو را به سفر قندهار می فرستد یا پیش آدمهایی می فرستد که غریبه اند و تو را نمی شناسند. از اینجا تا نیاوران مگر چقدر راه است، تازه مگر بار اول است که تو به خانه آنها می روی؟ ولی طوری رفتار می کند انگار که ما این طرف دنیا هستیم و تو را داریم روانه می کنیم بروی آن طرف دنیا. دختر جان ما فقط نیم ساعت راه با هم فاصله داریم آن هم اگر خیابان شلوغ و پر ترافیک باشد در غیر این صورت با ده دقیقه پیمودن راه بهم می رسیم. امان از دست این زنها که همه چیز را بزرگ می کنند و زندگی را سخت می گیرند. به راستی حرفهای پدرم درست بود و من از زمانی که فهمیدم توسط پدربزرگ و مادربزرگ انتخاب شده ام که در خانه وسیع آنها ماندگار شوم در خانه طوری انعکاس پیدا کردم که گویی دارم به سفری دور می روم و امید دیدن یکدیگر را از دست می دهیم و این رفتار بیشتر از جانب مادر بود و من تحت تأثیر رفتار او فراموش کردم که محل اقامت جدیدم در همین تهران است و تنها چند خیابان با یکدیگر فاصله داریم. یاد آوری از پدر موجب آرامش خیالم شد و نفس آسوده ای کشیدم و به خود گفتم حق با پدر است و به اتاق رفتم تا خود را آماده کنم، اما با تمام دلخوشی هایی که بخود دادم هنگام خداحافظی بار دیگر فراموشمان شد و چون مسافری که به راه دوری می رود از یکدیگر خداحافظی کردیم و گریه سر دادیم. در اتومبیل که نشستم این بار نامی بود که به عنوان آخرین موعظه لب به نصیحت گشود و من پیش خود فکر کردم که نامی اخلاقش بیشتر شبیه مادر است تا پدر و او هم همان نگرانی هایی را دارد که مادر دارد. خیابان در آن وقت صبح خلوت بود و هنوز از ترافیک و شلوغی خبری نبود. نمی دانم چرا احساس می کردم که خیابانها را نمی شناسم و چنین فکری کردم که دارم در مسیر ناشناسی حرکت می کنم. وقتی به نیاوران رسیدیم هوای سرد صبحگاهی را بیشتر احساس کردم و به برفهای انباشته شده در هر کوی و خیابان نگاه کردم و گفتم: _ اینجا چقدر برف آمده؟ نامی همانطور که به مقابلش نظر داشت گفت: _ کوههای شمیران پر از برف است، زمستان امسال زمستان پر نعمتی بود. به خیابان پشت کاخ که پیچیدیم نامی گفت: _ من تو را مقابل در باغ پیاده می کنم و خودم بر می گردم، اگر آنها پرسیدند با چه آمدی بگو آژانس تو را رساند. راستش حال و حوصله آنها را ندارم. قبول کردم و نامی یک درمانده به در باغ مرا پیاده کرد و ساکم را به دستم داد و با گفتن حرفهایم یادت نرود از من جدا شد. ایستادم تا او سوار شد و حرکت کرد و بعد خودم به راه افتادم. هوا سوز عجیبی داشت که موجب شد با گامهایی تند حرکت کنم تا زودتر به مقصد برسم، وقتی زنگ را فشردم لحظاتی طول کشید تا صدای مادربزرگ را از آیفون شنیدم که پرسید: _ کیه؟ گفتم: _ منم مادربزرگ، آریانا. صدای تیلیک باز شدن در را شنیدم، وقتی در را باز کردم از دیدن صحن سراسر سفید از برف لحظه ای ایستادم و نگاه کردم، خانه یکپارچه سفید پوش بود و برفهای نشسته روی شاخ و برگ درختان چنار و کاج مثل دانه های الماس زیر نور خورشید صبحگاهی می درخشیدند. خم شدم و از روی سکوی بلند باغچه مشتی برف برداشتم و در دستم گلوله کردم و خواستم آن را نثار شاخه درختان کنم که پند نرگس به یادم آمد و شیطنت را چون طفل خطاکاری کنار گذاشتم و به سوی ساختمان حرکت کردم. مادربزرگ پشت پرده تور به استقبال ایستاده بود. هفت پله ساختمان از سطح باغ بلندتر بود، وقتی پله را پیمودم و در سالن را باز کردم مادربزرگ را روبروی خود دیدم که خندان آغوش برویم گشود و سخت مرا در برگرفت و صورتم را بوسید و با پرسیدن تنها آمدی؟ حرفهای نامی را به یاد آوردم و گفتم: _ با آژانس آمدم. مادر بزرگ خندید و گفت: _ خیلی خوش آمدی، بیا تو و پالتو و رو سری ات را آویزان کن. به دستورش عمل کردم و مادربزرگ ضمن اشاره به ساک که بردارم و دنبالش بروم حال اهل خانه را پرسید و از تک تک آنها جویا شد. وقتی مادربزرگ در اتاقی را که سابقا به جمیله اختصاص داشت برایم باز کرد بیکباره دلم گرفت و حرف مادر یادم افتاد که من فقط برای مصاحبت انتخاب نشده ام و در حقیقت جای جمیله را گرفته ام. مادربزرگ در کمد دیواری را باز کرد و گفت: _ ساکت را بگذار اینجا و لباسهایت را هم آویزان کن. از این اتاق خوشت می آید؟ ببین چه پنجره بزرگی دارد. مادربزرگ پرده کشیده شده را کنار زد و من توانستم به صدق گفته اش پی ببرم. وقتی چشم از پنجره گرفتم و نگاهی به اتاق انداختم به نظرم رسید که تمام لوازم درون اتاق از تختخواب گرفته تا میز توالت و فرش همگی مال همان ساکن قبلی است و تنها به نظرم رسید که روی دیوار به خوبی نمایان بود. مادربزرگ به دمپایی کنار تخت اشاره کرد و گفت اینها را بپوش هم نرم است و هم گرم. دمپایی شکل گربه بود که آن را بیشتر مناسب نیلوفر دیدم اما عقیده ام را برای خودم نگهداشتم و با گفتن چشم آن را پوشیدم که خوشبختانه اندازۀ پایم بود و مشکلی نداشتم به دنبال مادربزرگ به راه افتادم و او مرا با خود به جای اتاق به آشپزخانه برد. پدربزرگ روی صندلی پشت میز غذا خوری نشسته بود و داشت با خیال راحت سیگار می کشید. وقتی ما وارد شدیم سیگار را در زیر سیگاری انداخت و با چهره ای بشاش دو دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: _ آریانا، عزیزم خیلی خوش آمدی بابا. سلام کردم و به طرفش رفتم و با بوسیدن صورتش او مرا در صندلی کنار دست خود نشاند و گفت: _ هر وقت تو را می بینم از دفعه قبل بلندتر شده ای، تو چرا اینقدر قد می کشی دختر جان؟ مادربزرگ گفت: _ اشتباه نکن او قدش طبیعی است اما این من و تو هستیم که آب می رویم و قدمان کوتاه می شود. پدربزرگ با ظاهری رنجیده رو به من کرد و پرسید: _ راست می گه آریانا، ما دیگر پیر شده ایم؟ خندید و گفتم: _ در خانواده و طایفه نیاورانی پیری مفهومی ندارد. پدربزرگ از استدلالم خندید و گفت: _ همینطور است که تو می گویی، خب تعریف کن دختر جان، حالت چطور است، پدر، مادر و بقیه چطورند؟ کوتاه گفتم: _ خوبند و سلام می رسانند، راستی پدربزرگ شما چقدر برف دارید! نگاه پدربزرگ و مادربزرگ در هم گره خورد و یک صدا خندیدند و مادربزرگ پرسید: _ مگر شما ندارید؟ _ برف ما زود آب می شود اما اینجا ... پدربزرگ گفت: _ معلوم است که توی مدرسه درس جغرافی ات خوب نبوده و گر نه می دانستم که ما در دامنه کوه البرز در دره نیاوران هستیم. گفتم: _ پدربزرگ جغرافی من چندان هم بد نبود، شاید با دیدن این همه برف دچار شگفتی شدم و سؤال کردم. پدربزرگ دستش را روی دستم گذاشت و گفت: _ بنوش تا در این هوای سرد یخ نکرده. رفتار آنها را گرم و صمیمی و خودشان را مهربان یافتم و فراموش کردم که به چه منظور انتخاب شده ام. خودم را همان نوه ای می دیدم که وقتی کوچکتر بودم در تابستان اجازه می یافتم چند روزی مهمان پدربزرگ و مادربزرگ باشم و در باغشان خوش بگذرانم. خوشیهای دوران کودکی چنان در حافظه ام نقش بسته بود که اقرار می کنم وقتی فهمیدم مرا انتخاب کرده اند نه تنها غمگین نشدم بلکه در دلم حس خوشایندی نشست و با دیانا بیشتر موافق بودم تا مادر و نادیا و همان احساس موجب شد که باز هم موقعیت خود را فراموش کنم و بشوم کودکی که آزادانه بازی می کرد، شلوغ می کرد و گاهی حرص مادربزرگ را در می آورد. پدربزرگ پرسید: _ به چه فکر می کنی؟ به خود آمدم و گفتم: _ داشتم فکر می کردم که زمان چقدر سریع می گذرد، گویی همین دیروز بود که من توی باغ می دویدم و مش عباس را دنبال خودم می دواندم. خدا رحمتش کند، من او را خیلی اذیت کردم. پدربزرگ گفت: _ با همه اذیتی که می کردی او تو را بر دیگر نوه های ما ترجیح می داد و همچین که تابستان فرا می رسید با خوشحالی می گفت وقتش رسیده که آریانا بیاید ییلاق و به ما یادآوری می کرد که تو را پیش خودمان بیاوریم. مش عباس باغبانی کردن تو را دوست داشت و می گفت آریانا آنچنان گلها را نوازش می کند و با آنها حرف می زند انگاری که آنها آدمند و حرفش را می فهمند. روی هم رفته تو خودت را پیش او جا کرده بودی و دوستت داشت. مادربزرگ با گفتن حالا دوست نداشته باشد، رو به من کرد و گفت: _ آریانا بگو ناهار چی بخوریم. از وقت سحر تا حالا از پدربزرگت می پرسم و می گوید بگذار خودش بیاید او هر چه دوست داشت برایش درست کن. حالا تو بگو تا دیر نشده. با شوق بلند شدم و گفتم: _ لطفا شما بنشینید تا من غذا درست کنم. مادربزرگ گفت: _ اما آریانا غذایی که تو درست می کنی برای من و پدربزرگت خوب نیست، ما تحت رژیم هستیم. گفتم: _ اینها را می دانم و به رژیم غذایی شما هم آگاهی دارم و مطمئن باشید در مصرف نمک و چربی رعایت حال شما را می کنم. پدربزرگ خوشحال شد و گفت: _ خانم اجازه بده امتحان کند، برای ذائقه امان بد نیست که دست پخت جدیدی را امتحان کنیم. دست پخت لیلا که حرف ندارد و حتما آریانا به قدر کافی از تجربه مادر استفاده کرده است. تعریف او از طبخ غذای مادر آنچنان به دلم نشست که بار دیگر صورتش را بوسیدم و گفتم: _ پدربزرگ از اعتمادتان متشکرم. پدربزرگ نشان داد که خیال بلند شدن دارد، مادر بزرگ چرخ دستی را به کنار صندلی آورد و پدربزرگ خود را روی آن انداخت و همانطور که چرخ را به حرکت درمی آورد و از آشپزخانه خارج می شد گفت: _ دوست دارم غذا برایم تازگی داشته باشد و ندانم که می خواهم چه درست کنی. در مقابل در آشپزخانه لحظه ای ایستاد و بعد بدون آن که نگاهم کند گفت: _ آریانا خوشحالم که اینجایی. و بعد دور شد. مادربزرگ وقتی مطمئن شد پدربزگ صدایمان را نمی شنود گفت: _ پدربزرگت تو را طور دیگری دوست دارد و تو بیش از بقیه نوه ها برایش عزیزی، من هم تو را دوست دارم، یعنی همگی تان را دوست دارم اما پدربزرگت تو را ترجیح می دهد. وقتی قرار شد یکی از نوه ها را انتخاب کنیم تا با ما زندگی کند او بدون لحظه ای تأمل گفت فقط آریانا. گفتم: _ شاید به این خاطر است که من بیش از نوه های دیگر در اینجا اوقات گذرانده و با شما بوده ام. مادربزرگ در حالیکه در یخچال را باز می کرد گفت: _ پدربزرگت عقیده دارد که تو خیلی به جوانی من شباهت داری، اما من که چنین شباهتی نمی بینم. حرف مادربزرگ به یادم آورد که در میان فامیل همگی هم عقیده بودند که من چهره ام به مادربزرگ بسیار شبیه است. مادربزرگ نسبت به پدربزرگ جوانتر و شاید می توان گفت که خیلی جوانتر است و کلمه زن جاافتاده مناسبتر از پیر برای مادربزرگ است. به گمانم مادربزرگ به سختی شصت سال را داشت در صورتی که پدربزرگ سن هفتاد را پر کرده بود و صورتش کاملا گذشت عمر را نشان می داد. مادربزرگ وقتی مرا در فکر دید به گمان این که من نمی توانم تصمیمی برای درست کردن غذا بگیرم گفت: _ زیاد خودت را ناراحت نکن و با یک غذای ساده تمامش کن. خندیدم و گفتم: _ داشتم فکر می کردم که شما مادربزرگ جوان و خوشگلی هستید و داشتم خودم را در سن شما می دیدم. مادربزرگ گفت: _ می دانم که داری تعارف می کنی چون تو خیلی از من قشنگتری و اگر حرف پدربزرگت را باور کرده ای باید بگویم که شباهت من و تو تنها در دهان و بینی مان است. چشمهای تو درشت و گیرا است اما چشمهای من ریز است. خندیدم و گفتم: _ شما طوری می گویید ریز که بیننده نمی داند چشمها را باور کند یا حرفتان را. چشمهای من کمی درشتتر از چشمان شماست. فقط همین. مادربزرگ تبسمی نمود و خودش برای طبخ غذا کمکم کرد. وقتی هر دو از این کار آسوده شدیم از مادربزرگ پرسیدم: _ جمیله هنوز اینجا می آید؟ مادربزرگ سر فرود آورد و گفت: _ آنها وقتی تهران بیایند مستقیم می آیند پیش ما. بیا برویم ببینیم پدربزرگت چه می کند. مادربزرگ با این حرف به من فهماند که دوست ندارد بیشتر از این در مورد جمیله سؤال کنم. ما پدربزرگ را در سالن و کنار بخاری دیواری یافتیم که نشسته بود و کاغذی روی پایش بود و به ظاهر سرگرم کار بود. من می دانستم که پدربزرگم آن وقتها که هنوز سکته نکرده بود و دستش به لرزش نیفتاده بود خطاطی می کرد و شاگردان زیادی را تعلیم خط داده بود. در خانواده نیاورانی خط خوب داشتن موروثی بود و همه از این هنر بهره مند بودند. پدربزرگ وقتی بازنشسته شد کارگاهش را به پدرم سپرده بود و پدرم با نامی اکنون آن را می گرداند. ضمن آن که نامی حرفه اصلی اش این نیست و در اداره هم کار می کند. پیش از آن که بنشینم از پدربزرگ پرسیدم: _ دوست دارید برایتان چای بیاورم؟ لب پدربزرگ به لبخند متبسم شد و با گفتن نیکی و پرسش مرا بار دیگر به سوی آشپزخانه روانه کرد. مادربزرگ میلی به نوشیدن چای نداشت و من تنها برای پدربزرگ چای آوردم و هنگامی که فنجان را روی پیشخوان بخاری گذاشتم دیدم که پدربزرگ دارد روی کاغذ با مداد صورتی را ترسیم می کند که هنوز در مرحله ابتدایی طرح بود. او بار دیگر به رویم لبخند زد و من کنار مادربزرگ نشستم. دیگر کاری وجود نداشت. هوای گرم سالن در وجود من و مادربزرگ رخوت آفرید و هر دویمان را خواب آلود کرد. من خمیازه ام را سعی کردم پنهان کنم اما نتوانستم. مادربزرگ با دیدن این حالت پرسید: _ خسته شدی. بلند شو برو کمی استراحت کن. اینطور که معلوم است دیشب خوب استراحت نکردی. خواستم حرفش را تکذیب کنم که ادامه داد: _ من مواظب غذا هستم برو استراحت کن. به ناچار بلند شدم و راه اتاقم را در پیش گرفتم. وقتی وارد اتاق شدم دیدم که به راستی خسته ام و احتیاج به خواب دارم. ساعتی بعد با نوازش دست مادربزرگ بر موی سرم دیده باز کردم و چشمم به صورت خندان او افتاد که گفت: _ بلند شو تا غذایت یخ نکرده بخور. با شتاب بلند شدم و نشستم و متحیر به اطرافم نگاه کردم، گویی مشاعرم خوب کار نمی کرد، لحظه ای که سعی کردم کاملا بیدار شوم به موقعیت خود پی بردم و شرمنده بلند شدم و گفتم: _ متأسفم مادربزرگ، خیلی خوابیدم. او ایستاد تا من هم همراهش شوم سپس گفت: _ خسته بودی و زود خوابت برد، اشکالی ندارد. اگر پدربزرگت می خواست که تو سر میز حاضر باشی دلم نمی آمد بیدارت کنم. _ خوب کاری کردید، من بی موقع خوابیدم. وقتی قدم به آشپزخانه گذاشتم و چشمم به میز غذای آماده افتاد عرق شرم بر پیشانی ام نشست و گرسنگی را فراموش کردم. پدربزرگ تأسفم را در نگاهم خواند و با خوشحالی گفت: _ بنشین و زودتر برایم غذا بکش که از رنگ و رویش معلوم است باید غذای خوشمزه ای باشد. برای آنها غذا کشیدم و پدربزرگ با اولین قاشقی که به دهان برد زبان به تمجید گشود و با گفتن دستت درد نکند چه خوشمزه شد آنقدر شرمسارم کرد که با بغض گفتم: _ متأسفم. پدربزرگ بار دیگر خندید و گفت: _ از چی متأسفی، از این که بعد از مدتها غذای خوشمزه می خوریم. _ از این که خوابم برد و مادربزرگ به زحمت افتادند. پدربزرگ رو به هر دوی ما کرد و پرسید: _ من نفهمیدم این غذا را کدام یک از شما پخته؟ مادربزرگ گفت: _ خورشت را آریانا و برنج کار من است. پدربزرگ قاشقی دیگر برداشت و گفت: _ این ضرب المثل اشتباه است که وقتی دو آشپز در خانه باشد غذا یا شور می شود یا بی نمک. چون این غذا هم خورشت اش عالی است و هم برنج اش. حرفهای دلگرم کننده پدربزرگ کم کم حالم را بهبود بخشید و اشتهایم تحریک شد. هنگامی که اولین قاشق غذا را به دهان گذاشتم تعجب کردم چرا که به راستی خورشتی خوشمزه شده بود. بعد از غذا این من بودم که پرسیدم: _ خب به من بگویید دارو دارید یا نه! پدربزرگ نگاهی به من انداخت و گفت: _ البته که داریم، مال من بالای تختم است و مال مادربزرگ همین جاست. به دنبال آوردن دارو رفتم و هنگامی که برگشتم مادربزرگ در حال جمع آوری ظرفهای غذا بود. او را از این کار بازداشتم و گفتم: _ شما تا دارویتان را بخورید من میز و ظرفها را تمیز می کنم. دیدم که بر لبهای هر دوی آنها لبخند رضایت نشست و آنها بعد از خوردن دارو برای استراحت رفتند و من فرصت پیدا کردم آشپزخانه را مرتب کنم. بعد از انجام کار وقتی بیرون آمدم از سکوت خانه و آفتابی که بی دریغ از پنجره های بزرگ سالن به درون می تابید به وجد آمدم و آرام و بیصدا از در سالن خارج شدم تا از منظره زمستانی نهایت بهره را ببرم. برف نشسته بر روی شاخه ها بر اثر تابش خورشید یا مقاومت از دست داده و فرو می ریختند یا آن که قطره قطره آب شده فرو می چکیدند. برای دیدن بقیه زیبایی طبیعت شروع به قدم زدن کردم و در حالی که ژاکتم را محکم به خود پیچیده بودم رفتم در انتهای باغ جایی که درختان سیب قرار داشت و باغ به آخر می رسید و دیوار گلی نمور خانه همسایه دیده شد. در ردیف دیوار به حرکت در آمدم و رسیدم به اتاقی که روزی مش عباس در آن زندگی می کرد. با احتیاط در را باز کردم و اتاق را سرد و خالی از سکنه دیدم. روی دیوار تنها یک تقویم وجود داشت و چون به آن نگاه کردم دیدم روی تقویم نوشته نوروز مبارک و سال هزار و سیصد و چهل و دو با حروف درشت روی آن چاپ شده بود. یک برگ بیشتر نبود.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 210
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 16
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 43
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 84
  • بازدید ماه : 675
  • بازدید سال : 3,119
  • بازدید کلی : 45,111