loading...
همه چی اینجاست
مهدی رهنما بازدید : 189 شنبه 15 تیر 1392 نظرات (0)

خواستم آن را از دیوار جدا کنم و دور اندازم اما پشیمان شدم چرا که قدمت خود تقویم به صاحبان خانه می آمد سعی کردم منظره اتاق مش عباس را به خاطر بیاورم اما از تلاشم سودی نبردم چرا که شاید یکبار و شاید هم هرگز در این اتاق را باز نکرده بودم، چون از کودکی به ما آموخته بودند که حق وارد شدن به ملک دیگران را نداریم و این قسمت از باغ ملک مش عباس بود و فکر می کنم به همین خاطر از منظره اتاقش چیزی در خاطرم نمانده بود. از آنجا بیرون آمدم و وقتی اتاق مش عباس را دور زدم چشمم به گلخانه افتاد و از شوق به نشاط آمدم. این قسمت را برخلاف اتاق مش عباس خوب به یاد داشتم و به خاطرم مانده بود که چگونه گل را به گلدان بزرگتر منتقل می کردیم و یا میان تقسیم کردن سیبهای درشت و ریز میان خودمان مسابقه می گذاشتیم که چه کسی زودتر جعبه را پر می کند. وقتی در گلخانه را باز کردم هوای دم کرده گلخانه آمیخته با بوی گیاه به صورتم خورد و شمامه ام را پر کرد و من با نفس بلندتری آن هوای نمور را به جان کشیدم و بی اختیار صدا زدم: _ مش عباس کجایی؟ به نظرم رسید گلها خا خوش کرده در گلدان آن طراوت و زیبایی زمان مش عباس را ندارد و از این که در یک جا حبس شده اند و از نوازش نسیم دور مانده اند. آزرده خاطرند. به گلبرگ گل زرد دست کشیدم و گفتم: دیگر چیزی به آغاز بهار نمانده و شما به زودی از زندان آزاد می شوید و بوی طبیعت را احساس می کنید. از گلخانه که خارج شدم دیگر هوای گردش در سر نداشتم و تصمیم گرفتم که به اتاقم برگردم. راه رفته را بازگشتم و باز هم به آرامی و سکوت در را باز کردم و داخل شدم. سکوت محیط این یقین را به من داد که آنها هنوز خوابند و بیدار نشده اند. وقتی قدم به اتاقم گذاشتم تختخواب درهم ریخته را مرتب کردم و لحظه ای بر جای نشستم و به این فکر کردم که حالا چکار می توانم انجام دهم. داشت حوصله ام از سکوت و سکون خانه سر می رفت و دلم هوای خانه را می کرد. می دانستم که نیلوفر و ناجی از مدرسه بازگشته اند و همگی دور میز غذاخوری نشسته و دارند غذایی را که مادرم فراهم کرده میل می خورند و شاید به فکر من باشند و دارند از من حرف می زنند. می دانم که دیانا بیش از دیگران جای خالی مرا حس می کند، من و او بیش از دیگران به هم نزدیک و از زمانی که نادیا ازدواج کرد و رفت من و او بیشتر به هم وابسته شدیم چرا که با بودن نادیا من تمایلم به سوی او بود تا دیانا. شاید هم اینطور نبود چرا که وقتی فکر می کنم می بینم که همه را به یک نسبت دوست داشته و همه برایم عزیز هستند. ناگهان به یاد کادوی دیانا افتادم و بلند شدم داخل ساکم را جستجو کردم و چون آن را یافتم لفاف آن را باز کردم و دیدم که به جای کتاب، دفتر خاطراتی است که رویش منظره زیبایی به چاپ رسیده. در اول صفحه دیانا با دست خطی خوش نوشته بود امیدوارم تمام برگ برگ خاطراتت با شادی توأم باشد. دفتر را به سینه فشردم و به خود گفتم چه کار خوبی کرد. حالا می توانم آن چه را که می بینم و می شنوم در این دفتر یادداشت کنم. از درون کیف دستی ام قلمی درآوردم و نشستم به نوشتن و شرح دادن صبح تا آن ساعت و چون کارم تمام شد خوشحال و سرحال بلند شدم تا ببینم پدربزرگ و مادربزرگ بیدار شده اند یا نه. وقتی به سالن رفتم در کمال تعجب مادربزرگ را در پالتواش دیدم که داشت دستکش هایش را به دست می کرد و روسری و شال گردن هم بسته بود، پرسیدم: _ مادربزرگ کجا می روید؟ لبخند زد و گفت: _ یکی دو ساعتی می روم بیرون و بر می گردم. _ اما بیرون خیلی سرد است، سرما می خورید. لبخند زد و گفت: _ نه عزیزم، مواظب خودم هستم. من به این هوا عادت دارم، تا تو و پدربزرگت با هم کمی گپ بزنید من برگشته ام. به چهره پدربزرگ نگاه کردم و دیدم که او هم با نظر مادربزرگ موافق است، فهمیدم که دیگر نباید اظهار عقیده کنم و به خود گفتم شاید کار واجبی است که حتما مادربزرگ باید برود. به دنبال او راه افتادم و تا در سالن بدرقه اش کردم، می خواستم با او خارج شوم که مانع شد و گفت تو دیگر بیرون نیا و برگرد پیش پدربزرگت، من هم همان جا ایستادم و مثل صبح که مادربزرگ از پشت پرده توری از من استقبال کرده بود او را بدرقه کردم. صدای پدربزرگ مرا متوجه خود کرد که گفت: _ بیا با هم برویم به اتاق من، چیزهایی هست که اگر ببینی به گمانم خوشت بیاید. وقتی پدربزرگ چرخ دستی را به حرکت در آورد من پشت سرش راه افتادم و با او به اتاق خوابش رفتم. اتاق خواب بزرگ پدربزرگ به کارگاه نقاشی او بیشتر شبیه بود تا اتاق خواب، ورقهای نوشته شده با خط پدربزرگ بدون آن که قاب شده باشند روی دیوار کوبیده شده بودند و یک سوی دیگر اتاق مقابل پنجره میز کار قرار داشت که انواع قلم و مرکب و کاغذ خشک کن و دیگر لوازم دیده می شد. پدربزرگ به میز نزدیک شد و مرا به اشاره کنار خود خواند و پس از آن گفت: _ خم شو از زیر تخت آن چمدان را در بیاور. روتختی را بالا زدم. چشمم به چمدان کهنه ای افتاد و آن را بیرون کشیدم. پدربزرگ گفت: _ سنگین است، موقع بلند کردن مواظب باش. چمدان را بلند کردم و با اشاره پدربزرگ روی تخت گذاشتم و خودش دو تسمه چرمی چمدان را باز کرد و سپس در آن را باز نمود. چشمم به توده ای از کاغذهای نوشته شده افتاد و در اولین نگاه چیز جالب توجهی ندیدم، اما پدربزرگ آن کاغذها را با نظم و احتیاط درآورد و کنار گذاشت و لحظه ای بعد پوشه ای درآورد که در اثر گذشت زمان رنگ سبز آن به دو حالت پر رنگ و کم رنگ درآمده بود. پدربزرگ لای پوشه را باز کرد و از لای کاغذ دیگری عکسی نسبتا بزرگ بیرون آورد و به طرفم گرفت و پرسید: _ این عکس را می شناسی؟ دختری بود در سن و سالی که خودم بودم، یعنی نوزده سال و شاید هم کمتر، در بلوزی سفید آستین بلند با دامنی چین دار به رنگ مشکی که بر ستونی که پیچک رونده ای به دور آن پیچیده بود تکیه داده و با لبخند به عکاس عکس گرفته بود. نمی دانم چرا با دیدن او حس کردم خودم را دارم در این لباس می بینم و با یادآوری تشابه خود و مادربزرگ گفتم: _ این مادربزرگ است، چقدر جوان بوده. پدربزرگ خندید و گفت: _ این عکس را یک عکاس روسی از مادربزرگت گرفته و مادربزرگت آن موقع هنوز همسر من نشده بود. بعد عکس دیگری نشانم داد و این بار در عکس هم پدربزرگ و هم مادربزرگ را در لباس عروسی شان نشان می داد. نظیر این عکس را هم ما درخانه داشتیم و هم عمو، گفتم: _ ماهم این عکس را داریم. لبخند زد و سر فرود آورد و گفت: _ از روی همین چاپ کرده اند، تو وقتی عروس شوی همین شکلی می شوی. از حرف پدربزرگ حس کردم که گوشها و صورتم آتش گرفتند، پدربزرگ با صدای بلند خندید و گفت: _ خجالت ندارد، بالاخره هر دختری روزی باید عروس بشود. بعد پدربزرگ عکس دیگری نشانم داد که پدربزرگ را پشت میز کارش در حال نوشتن خط نشان می داد. او خیلی جوان بود. وقتی دید دارم با دقت نگاه می کنم پرسید باورت نمی شود که من هم روزی جوان و شاداب بودم، این عکس را مادربزرگت از من گرفته و ما در آن وقت پدرت را داشتیم. پرسیدم: _ پدربزرگ اینها را چرا در چمدان گذاشته اید و قاب نکرده اید؟ گفت: _ به هزاران دلیل که آخرینش این است که پدربزرگت دوست دارد چیزهایی را که دوست دارد و برایش مهم هستند چون گنج پنهان کند. منظورش را به درستی نفهمیدم چرا که از پدربزرگ و مادربزرگ عکسهای دیگری هم دیده بودم که نه تنها پنهان نبودند بلکه در قابهای نفیس بر دیوار کوبیده شده و در معرض دید قرار داشتند، دوتا از همین تابلوها در سالن دیده می شد و در خانۀ خودمان در اتاق پذیرایی و در سالن خانه عمو هم وجود داشت. پیش خود فکر کردم که منظور پدربزرگ چیز دیگری است و همینطور هم بود چرا که وقتی پدربزرگ عکسها را به چمدان برمی گرداند گفت: _ شرح زندگی من و مادربزرگت مفصل است و اگر بخواهم شرح دهم یک زمستان طول می کشد اما همین قدر بدان که من و مادر بزرگت برای این که با هم زندگی کنیم خیلی زجر کشیدیم. پدربزرگ تسمه های چرمی چمدان را بست و با اشاره به من فهماند که آن را سر جایش بگذارم. چمدان را به سختی زیر تخت گذاشتم و پدربزرگ از کشوی میز کارش صفحه ای تا شده را بیرون کشید و تای آن را باز کرد و گفت: _ این آخرین کار من است، داشتم این ابیات را می نوشتم که حالم منقلب شد و سکته کردم، نیم بیت آن هنوز نوشته نشده. ما در غم عشق غمگسار خویشیم شوریده و سرگشتۀ کار خویشیم ســـــودا زدگان روزگـــــار خویشیم صیادانیم و خود شکــار خویشیم گفتم: _ می خواهید من این نیم بیت را بنویسم؟ پدربزرگ اندکی فکر کرد و اشاره کرد روی صندلی بنشینم و با گذاشتن قلم و مرکب در مقابلم گفت: _ بنویس، صیادانیم و خود شکار خویشیم. من آن را نوشتم و باید بگویم که زیاد دقت هم نکردم، وقتی نوشتم پدربزرگ به خطم دقیق نگاه کرد و با گفتن عالی است خوشحالم کرد و پرسید: _ پیش علی یاد می گیری؟ منظور پدرم بود، سر تکان دادم و گفتم: _ نه، تعلیم نمی گیرم چون نوشتن خط را دوست ندارم. پدربزرگ ابرو درهم گره کرد و ناباور پرسید: _ این خط خام توست؟ سرفرود آوردم و پدربزرگ کاغذ را برداشت و با دقت بیشتری نگاه کرد و باز هم ناباور پرسید: _ پهلوی نامی چی؟ بازهم سرتکان دادم و گفتم: _ هیچکس، من که گفتم دوست ندارم خطاطی کنم. پدربزرگ از روی تأسف سر تکان داد و گفت: _ جای تأسف است دختر جان، تو استعداد فوق العاده ای داری و حیف است که از آن استفاده نکنی. من با اطمینان می گویم که اگر به این کار دست بزنی موفق خواهی بود. من با لجاجت گفتم: _ اما من براستی این کار را دوست ندارم و حتی وقتی قلم روی کاغذ کشیده می شود بند، بند جانم از هم جدا می شود. من نقاشی را بیشتر دوست دارم، من دوست دارم به جای وصف خود احساس را نقاشی کنم. من چند تا از کارهایم را با خود آورده ام اگر دوست داشته باشید نشانتان می دهم. پدربزرگ موافقت کرد و من به حال دو به اتاقم رفتم تا نقاشی هایم را بیاورم، وقتی کلاسور کارهایم را برداشتم و نزد پدربزرگ برگشتم هنوز نوشته در دستش بود و داشت به آن نگاه می کرد. کلاسورم را روی میز گذاشتم و آن را ورق زدم، پدربزرگ به نقاشی ام با دقت نگاه کرد و بعد یکی یکی آنها را دید و به آخرین کارم بیشتر توجه کرد و پرسید: _ این منظره حقیقی است؟ _ بله از بازار شهر ری کشیده ام، وقتی همگی رفته بودیم شاه عبدالعظیم زیارت. پدربزرگ گفت: _ نقاشی ات خوب است و زیبا کشیده ای اما در تخصص من نیست که آن را یک نقاشی خوب یا بد بدانم فقط می توانم بگویم که خط تو عالی است. _ پدربزرگ توی خانواده ما همگی خطاطند و من می خواهم نقاش شوم. پدربزرگ با صدا خندید و گفت: _ پدر مادربزرگت آروز داشت که دخترش نقاش شود و او با لجاجت خواست خطاط شود و همین کار را هم کرد، پس می توانم بگویم که تو هم روزی نقاش می شوی. بیا برویم عصرانه بخوریم و من مغزت را شستشو می دهم، شاید تو مثل مادربزرگت لجباز نباشی و خطاط شوی! کلاسورم را جمع کردم و همانطور که پشت سر پدربزرگ از اتاق خواب خارج می شدیم گفتم: _ اما من حتم دارم که علاوه بر صورت، لجاجت مادربزرگ را هم به ارث برده ام. من سینی عصرانه را بنا بر میل پدربزرگ کنار بخاری دیواری آوردم و ضمن خوردن عصرانه پدربزرگ پرسید: _ تو خونۀ شما دیگر چه کسی خطش مثل توست؟ _ دقیقا نمی دونم. فقط می دانم که همگی ما نمره خطمان بیست است. اما شوق نوشتن خط در ناجی زیاد است و از هر فرصتی برای نوشتن خط استفاده می کند. پدر در تابستان گذشته او را به کارگاه برد و این کار خیلی ناجی را خوشحال کرد. پدربزرگ گفت: _ علی هم وقتی توانست قلم به دست بگیرد استعدادش را نشان داد و من از همان زمان تعلیمش دادم و زود هم فرا گرفت اما عمویت استعداد او نداشت و چند سالی طول کشید تا رمز کار را یاد گرفت. پدربزرگ به ساعت پاندول دار نگاه کرد و گفت: _ دیگر باید مادربزرگت برگردد. او به مکتب خانه می رود! وقتی پدربزرگ تعجب مرا دید با صدا خندید و گفت: _ یک کلاس خط خصوصی است، زیاد دور نیست پیاده می رود و برمی گردد. پنج، شش جوان مشتاق شاگرد مادربزرگت هستند. گفتم: _ نمی دانستم که مادربزرگ شاگرد تعلیم می دهد. پدربزرگ سر فرود آورد و گفت: _ از وقتی در فرهنگ بازنشسته شد این کار را خصوصی دنبال کرد و من هم چون علاقه اش را دیدم مخالفت نکردم. _ چرا شاگردان اینجا نمی آیند و مادربزرگ می رود؟ پدربزرگ از سبد میوه پرتقالی برداشت و گفت: _ می آمدند اما وقتی من سکته کردم مادربزرگت خیال می کند من با دیدن قلم به دست آنها ناراحت می شوم. این است که خودش می رود و ناراضی هم نیست. وقتی صدای برهم خوردن در آهنی به گوشمان رسید پدربزرگ گفت: _ خودش است. بلند شدم و پشت شیشه ایستادم و به آمدن مادربزرگ نگاه کردم. به گمانم مادربزرگ در همان آن به مادربزرگ دیگری تبدیل شد. زنی هنرمند و خستگی ناپذیر. در دل تحسینش کردم و با گشاده رویی در سالن را باز کردم و با صدایی بلند که بشنود گفتم: _ خسته نباشی مادربزرگ، شما زن فوق العاده ای هستید! برایم دست تکان داد و وقتی نزدیکم رسید پرسید: _ در غیاب من پدربزرگت چقدر دروغ سرهم کرده که تو مرا فوق العاده می بینی! بغلش کردم و گفتم: _ پدربزرگ هر چه گفته حقیقت دارد و شما فوق العاده اید. دستکشهایش را در آورد و همانطور که دکمه های پالتواش را باز می کرد گفت: _ بیرون سوز عجیبی می آید، به گمانم امشب هم برف ببارد. به صورت مادربزرگ نگاه کردم. رنگش پریده بود. با عجله رفتم و برایش چای آوردم و گفتم: _ بنشینید کنار بخاری و چای بنوشید، رنگتان خیلی پریده. مادربزرگ کنار بخاری نشست و همانطور که به سوختن هیزمها نگاه می کرد گفت: _ رنگ پریدگی ام از بابت سرما نیست، یکی از پسرها بی علت شب می خوابد و صبح می بیند که دستش را نمی تواند حرکت بدهد. دوستش می گفت نه زمین خورده و نه دکتر تشخیص سکته داده. هنوز معلوم نیست که چرا او به این حالت درآمده، از بابت سلامتی او نگرانم. پدربزرگ پرسید: _ کدامشان؟ مادربزرگ با سیخ کمی هیزمها را جابجا کرد و گفت: _ هاتف. آه پدربزرگ بلند شد و ناباور پرسید: _ هاتف؟ امکان ندارد! مادربزرگ سر فرود آورد و ادامه داد: _ چرا خود هاتف است و امروز هم کلاس نیامد. از بهادر پرسیدم پس هاتف کو، چرا او با تو نیامد که برایم تعریف کرد به سرش چه آمده. من خیلی نگران این جوانم، تو که می دانی آنها زیاد هم بضاعت مالی ندارند و شوهر خواهرش با او چگونه رفتار می کند. پدربزرگ پرسید: _ حالا بیمارستان بستری است؟ مادربزرگ سر تکان داد و گفت: _ نه بهادر گفت که توی خانه استراحت می کند. هفته پیش که او را دیدم حالش کاملا خوب بود و خیلی هم سرحال به نظر می رسید، به گمان من او در خواب دچار سکته شده اما دکترها نمی خواهند این حقیقت را به خود او بگویند. پدربزرگ افسرده و غمگین پرسید: _ کدام دستش آسیب دیده؟ مادربزرگ به علامت ندانستن سر تکان داد و هنگام نوشیدن چای گفت: _ اگر اشتباه نکنم در اثر فشار روحی دچار این سکته شده و شوهر خواهر بی غیرتش مسبب این واقعه است. ای کاش به جای هاتف دست او فلج شده بود. پدربزرگ که از نفرین مادربزرگ خوشش نیامده بود گفت: _ برای کسی آرزوی بد نکن، بگو انشاءالله خدا اهلش کند. او هم جوان است و هنوز سرد و گرم زندگی را نچشیده است، بالاخره روزی به خود می آید و از اعمالش پشیمان می شود. مادربزرگ به سقف نگاه کرد و گفت: _ حق با توست اما امیدوارم آن روز زیاد دور نباشد. سایه اندوهی که بر چهره هر دوی آنها افتاده بود تا شب و هنگام خواب ادامه داشت و می توانم بگویم که هیچ یک از ما سه نفر با میل و اشتها شام نخوردیم و رغبتی برای حرف زدن نداشتیم. مادربزرگ وقتی دارویش را خورد با گفتن این که من می روم بخوابم شب بخیر گفت و به اتاقش رفت. پدربزرگ هم دیگر آن مرد سرزنده صبح نبود، دیدم که او بخاطر من نشسته و اگر وجود من نبود او هم خواب را بر نشستن و در خود فرو رفتن ترجیج می داد پس بلند شدم و گفتم پدربزرگ اگر با من کاری ندارید بروم به اتاقم، پدر بزرگ شب بخیر کوتاهی گفت و می توانم بگویم شاید حرفهایم را نفهمید و فقط حرکت بلند شدنم را دید و من هم ساکت و آرام به طرف اتاقم به راه افتادم. پانزده اسفن ساعت ده شب است و من در اتاقم هستم و می خواهم وقایع امروز را تا فراموش نکرده ام یادداشت کنم. امروز از صبح به نظر می رسید که روز بسیار خوبی را آغاز خواهم کرد. هوا گرچه سرد اما آفتابی بود و ابرها بطور پراکنده در آسمان جولان می دادند. در سر میز صبحانه بود که موضوع کلاس مادربزرگ پیش آمد و بطور فوق العاده ای مادربزرگ خوشحال بود و از آمدن شاگرد بیمارش که با وجود ناراحتی دست در کلاس تمرین حاضر خواهد بود ابراز خوشحالی می کرد و رضایت مادربزرگ و خوشحالی او باعث شده بود که پدربزرگ و من هم احساس شادی و راحتی خیال کنیم و ناراحتی یکی، دو هفته اخیر را فراموش کنیم. مادربزرگ بعد از اطلاع از بیماری هاتف تقریبا خموش و در خود فرو رفته بود و کسالت او آن اندک شادی باغ نیاوران را هم از بین برده بود و حالا با شنیدن آمدن شاگرد خوب و پر استعداد مادربزرگ به کلاس مجددا خانه رنگ و هوای زندگی به خود گرفته بود. داشتم فکر می کردم حالا که همه خوشحالیم یک غذای خوب به این مناسبت درست کنم که صدای مادربزرگ به گوشم رسید که پرسید: _ آریانا دوست داری بعد از ناهار همراهم بیایی، فکر می کنم که کلاس من برایت سرگرم کننده باشد. دعوت مادربزرگ آنقدر خوشحالم کرد که دو کف دست را بر هم کوبیدم و گفتم: _ بهتر از این نمی شه مادربزرگ، ممنونم که دعوتم کردید. قبول دعوت مادربزرگ، پدربزرگ را هم خوشحال کرد و در حالی که روی سخن به مادربزرگ داشت گفت: _ خانم اگر بدانید که نوه تان چه استعدادی در نوشتن دارد او را با خودتان نمی بردید و کلاستان را تخته نمی کردید چون با اطمینان می گویم که آریانا به راحتی شاگردان شما را قر می زند و مکتب خانه را خالی می کند. لحن شوخ پدربزرگ هر دوی ما را به خنده انداخت و مادربزرگ گفت: _ اولا که آریانا چنین کاری نمی کند. به فرض این که چنین هم کند من خوشحال می شوم که صندلی ام را به نوه ام تقدیم کنم. دست مادربزرگ را گرفتم و گفتم: _ مادربزرگ، پدربزرگ غلو می کنند من کجا و شما کجا! خوب حالا که همه خوشحالیم بیایید جشن بگیریم و یک غذای خوشمزه برای ناهار بخوریم، بنده در خدمت گزاری حاضرم. صدای خنده هر دو به آسمان رفت و پدربزرگ گفت: _ من هم موافقم، پس امروز رژیم بی رژیم. شکمهایمان را هم به این جشن دعوت می کنیم. من پیشنهاد یک مرغ کاملا برشته به همراه سیب زمینی سرخ شده و چند ورقه... مادربزرگ حرف او را قطع کرد و گفت: _ امکان ندارد، من می گویم ماهی تنوری به همراه لیمو ترش و ... پدربزرگ گفت: _ من هم مخالفم، اصلا به عهده خود آریانا می گذاریم تا او هر چه دوست داشت فراهم کند، چطور است؟ مادربزرگ موافقت کرد و هر دو مرا در آشپزخانه تنها گذاشتند و رفتند. به هنگام ظهر وقتی آن دو را که در گلخانه مشغول کار بودند برای خوردن غذا صدا کردم هر دو به هم نگاه کردند و پدربزرگ با گفتن حالا معلوم می شود که غذای مورد علاقه آریانا چیست، بیلچۀ باغبانی را زمین گذاشت و هر سه به طرف سالن به راه افتادیم. در ورودی را که پدربزرگ باز کرد نفس بلند و عمیقی کشید و گفت: _ بوهای اشتها آوری به مشام می رسد. میز را با سلیقه چیده بودم و سعی کرده بودم دل هر دو را به دست آورده و غذای مورد علاقه هر دو را آماده کرده بودم. چشم آن دو وقتی به میز چیده شده افتاد هر دو با خوشحالی گفتند: _ چه میز شاهانه ای! گفتم: _ باید ببخشید که اسراف کردم اما وقتی جشنی برپاست عیب ندارد که کمی اسراف شود. مادربزرگ گفت من هم موافقم و پدربزرگ در حالی که برای نشستن صندلی را عقب می کشید گفت: _ چه موافق چه مخالف باید قبول کنیم که میز اشتها برانگیزی است پس تا یخ نکرده لطفا بنشینید که خیلی گرسنه ام. آن دو چنان با اشتها به خوردن مشغول شدند که خستگی کار فراموشم شد و خودم هم با اشتهای تحریک شده به خوردن پرداختم. پس از صرف غذای به قول پدربزرگ سنگین هر دو چنان روی صندلی لم دادند که گویی به آن میخ شده بودند. پدربزرگ گفت: _ آنقدر خوشمزه بود که اندازه از دستم در رفت و چنان سنگین شده ام که نمی توانم بلند شوم. مادربزرگ هم تأیید کرد و من با گفتن خوشحالم که خوشتون آمد به جمع آوری میز پرداختم. پدربزرگ ادامه داد: _ باور کن اگر می دانستم تو تا این اندازه کد بانویی خیلی بیشترها از تو دعوت می کردم تا با ما زندگی کنی. من به شوخی گفتم: _ و آن وقت ها می بایس بی تجربگی های مرا تحمل می کردید، ضمن آن که هنوز هم تجربه کافی نیندوخته ام. مادربزرگ حرف مرا به نشانه تعارف گذاشت و با گفتن، باید به مادرت تبریک بگویم که چنین دختران لایقی پرورش داده سر پدربزرگ را به تکان دادن وا داشت و او هم حرف خانمش را تأیید کرد. برای رفتن به کلاس یا به قول پدربزرگ مکتب خانه، مادربزرگ مرا مثل کودکی پوشاند و هنگامی که می خواستیم از در خارج شویم حس کردم که قادر به راه رفتن نیستم و خیلی سنگین شده ام. زیر لب گفتم: _ اصلا نمی توانم راه بروم. مادربزرگ مشغول دست کردن دستکشهایش بود و سخنم را نشنید اما پدربزرگ که میان ما ایستاده بود نگاهی به قامتم انداخت و آرام زمزمه کرد: _ من حواسش را پرت می کنم، تو برو خودت را سبک کن. با چشمک پدربزرگ به طرف اتاقم به راه افتادم و در مقابل سؤال مادربزرگ که پرسید: _ پس کجا می روی؟ پدربزرگ جواب داد: _ الان بر می گردد، تا شما آرام آرام به طرف در بروید او هم به شما می رسد. مادربزرگ گویی حرف او را پذیرفت و من با سرعت از تعداد بلوزهای پشمی کاستم و با احساس این که راحت شده ام از اتاق بیرون آمدم و شتابان صورت پدربزرگ را بوسیدم و ضمن خداحافظی گفتم: _ ممنونم پدربزرگ. پدربزرگ برایم دست تکان داد و من خود را به مادربزرگ که مقابل در آهنی ایستاده بود رساندم و برای خروج در را باز کردم. خیابان تمیز و عاری از برف بود و این به ما امکان می داد که راحت پیش برویم. مادربزرگ یکبار دیگر در خیابان به ظاهر من نگاه کرد و گفت: _ شال گردنت را بالاتر بکش تا هوای سرد وارد دهانت نشود. سپس به کوچه ای فرعی پیچید و حرکت کرد. همانطور که پدربزرگ قبلا در مورد مکتب خانه گفته بود آنجا هم از خانه دور نبود و ما در عرض ده دقیقه به کلاس رسیدیم. کلاس مادربزرگ پارکینگ سر پوشیده خانۀ یکی از شاکردان مادر بزرگ بود که به صورت اتاق مفروش شده بود و به پارکینک شباهت نداشت. بر روی دیوار آجری تابلوی نقاشی که با خطوط ریز شکل یافته بودند دیده می شد و روی دیوارهای دیگر انواع خط با تابلو و بدون تابلو دیده می شد. در گوشه ای تابلوی تبلیغ یک عکاسخانه به چشم می خورد و آنجا چون کلاس درس، شاگردان روی نیمکت نشسته و به کار تمرین مشغول بودند. در بدو ورود ما همگی بپا خاسته و با مادربزرگ به گرمی روبرو شدند. مادربزرگ مرا به آنها معرفی کرد و با گفتن بچه ها راحت باشید به آنها اجازه نشستن داد. مادربزرگ مرا روی یک صندلی و پشت میز خودش نشاند و گفت: _ بنشین خستگی درکن. خودش با درآوردن پالتو و شال پشمی اش مرا هم واداشت تا بلند شوم و خود را سبک کنم. در هنگام این کار شروع کردم به ارزیابی و شمردن شاگردان و تعداد هفده شاگرد تعدادی نبود که پدربزرگ گفته بود و درست یادم هست که او گفته بود پنج، شش نفر، همگی مرد بودند و درمیانشان من زنی ندیدم و از خود پرسیدم یعنی تعداد مشتاقان خط آقایان زیادتر از خانمهاست؟ مادربزرگ در کیفش را باز کرد و عینکش را بیرون آورد و هنگامی که بر چشم زد پرسید: _ هاتف و بهادر می آیند؟ یکی از مردان بدون این که دست از کار بردارد گفت: _ دیشب هاتف به من گفت که امروز می آید. مادربزرگ با خوشحالی گفت: _ پس کمی صبر می کنیم تا برسند. و با گفتن این حرف به راه افتاد و به نمونه های خط حاضرین نگاه کرد. من هم روی همان صندلی مادربزرگ نشستم و به ارزیابی ادامه دادم. در میان شاگردان مادربزرگ همه سنی وجود داشت اما می توانم بگویم شاگرد مسن نداشت. سن آنها را از ده سال تا بیست و هفت یا بیست و هشت سال تخمین زدم. خیلی دوست داشتم که هر چه زودتر این آقا هاتف را که با روحیه پدربزگ و مادربزرگ من بازی کرده بود ببینم. در همین فکر بودم که در باز شد و دو مرد جوان داخل شدند که زیر بغل هر دو کیف بود. ورود آنها و کیف آنها به راستی مرا برد به جو کلاس و مدرسه به خنده ام انداخت. مادربزرگ با ورود آن دو کار بازدید را نیمه کاره گذاشت و خوشحال به سلام آنها پاسخ داد و به استقبالشان رفت. شاگردان دیگر هم بلند شدند و در آنی پارکینگ شلوع و پر همهمه شد. آنها با هم حرف می زدند و دقایقی همگی حضور مرا فراموش کردند. وقتی کار استقبال به پایان رسید و صدای مادربزرگ بلند شد که گفت، بچه ها، بچه ها به جای خود! خنده ام گرفت چرا که با فرمان مادربزرگ همگی به جای خود برگشتند. تازه در آن هنگام بود که مادربزرگ متوجه شد مرا به این دو شاگردش معرفی نکرده. آن دو سر جای خود نشسته بودند که مادربزرگ گفت: _ هاتف، بهادر، با نوه ام آشنا شوید. آن دو با نگاه به جستجوی من پرداختند و از سر جای خود بلند شدند و به من خوشامد و خیر مقدم گفتند. وقتی کار شروع شد و مادربزرگ روی تخته سیاه شروع به نوشتن و توضیح دادن کرد حس کردم که به این کار علاقه پیدا کرده ام و در ضمن از این که درس نیاموخته و از روی غریزه همانطور می نویسم که می بایست بنویسم در خود احساس شعف و تکبر کردم و حرفهای پدربزرگ را به یاد آوردم که گفته بود می توانم با اطمینان بگویم که تو فوق العاده ای. در آن لحظه آرزو داشتم که ای کاش پدربزرگ این سخنش را در همین جمع بر زبان آورده و مرا ستوده بود. کمی دلم گرفت و از خود پرسیدم می شود مادر بزرگ کاری کند که من هم استعدادم را نشان بدهم؟ هنوز فکرم را کامل نکرده بودم که مادربزرگ از همان پای تخته مرا به نام صدا زد و گفت: _ آریانا، عزیزم بیا! حس کردم که چیزی در وجودم فرو ریخت و دست و پایم شروع به لرزیدن کرد. پیش خود گفتم وای نکند مادربزرگ بخواهد که من خطی بنویسم؟ اگر چنین کاری بخواهد هرگز نمی توانم! با ترس و لرز بلند شدم و به طرفش رفتم، وقتی کنارش ایستادم گفت: _ این نوۀ من با این که هرگز تعلیم ندیده و اینطور که فهمیده ام اصلا علاقه ای هم به هنر خطاطی ندارد اما خط خوشی دارد و همسرم عقیده دارد که اگر شما خط او را ببینید مرا رها می کنید و از او تعلیم می گیرید. باید اقرار کنم که من هنوز خط درشت او را ندیده ام اما به صدق کلام همسرم که استاد من است ایمان دارم و حالا می خواهم او را امتحان کنم. می دانم که الان چه حالی دارد و در مقابل شماها که هر کدام استادید هول شده و شاید به خوبی هیچ کدامتان نتواند بنویسد اما بد نیست که امتحان کنیم. سپس گچ را به دستم داد و گفت: _ عزیزم این بیت را بنویس، با اشک ندامت کنم چهره را تر. سر به زیر انداختم و گفتم: _ مادربزرگ اجازه بدین این کار را نکنم چون به قدری هول شده ام که دستم می لرزد. از میان جمع یکی گفت: _ بیشتر از دست من! سر بلند کردم و چشمم به هاتف افتاد و از آن فاصله لرزشی ندیدم. اما دلم آنچنان به حالش سوخت که از حرفم شرمنده شدم و گچ را از دست مادربزرگ گرفتم و بیت را نوشتم. من کار کارشناسی نه دیده بودم و نه می شناختم و به همان شیوۀ غریزی بیت را نوشتم و منتظر بودم که یا مادر بزرگ و یا یکی از آقایان لب به ایراد باز کند و چیزی بگوید. اما وقتی صدای کف زدن جمع بلند شد و مادربزرگ با یک دست بغلم کرد و گفت بسیار عالی است حس کردم که قلبم دارد از سینه ام بیرون می آید و چیزی نمانده که غش کنم. مادربزرگ گچ رنگی برداشت و با آن روی نوشته من نقطه گذاری کرد و ضمن تشریح به شاگردان دیگر گفت: _ ببینید تمام قوانین رسم الخط مراعات شده و متأسفم که می بینم آریانا علاقه ای به این کار ندارد. یک نفر گفت: _ من هم اگر به جای نوۀ شما بودم می رفتم هنر دیگری را امتحان می کردم. سپس به نگاه متعجب مادربزرگ خندید و گفت: _ ما داریم تلاش می کنیم که روزی بتوانیم به پایۀ شما برسیم، وقتی نوه تان خودبخود استاد است چرا وقتش را روی این کار بگذارد؟ مادربزرگ گفت: _ برای این که بتواند پاسخگوی مشتاقان باشد و اگر سؤالی پرسیده شود بتواند جواب بدهد. یکی دیگر از شاگردان گفت: _ تئوری و عملی باهم. و مادربزرگ حرف او را تأیید کرد. دیدم دارد وقت کلاس پیرامون درست و نادرست بودن فکر من تلف می شود. در حالی که دیگر آن خجالت و ترس اولیه را نداشتم لبخند زدم و گفتم: _ پول کلاس امروزتان هدر رفت! با یاد آوری من، مادربزرگ خندید و گفت: _ نوه ام درست می گوید، به کارمان ادامه می دهیم. من برگشتم و سر جایم نشستم و دیگر تا پایان ساعت کلاس حرفی خارج از درس به میان نیامد. وقتی مادربزرگ اعلام کرد که بچه ها کافی است و روی همین بیت شعر کار کنید، صدای کشیده شدن قلمها روی کاغذ به پایان رسید و تعجب کردم که چرا دیگر این آهنگ به گوشم ناخوشایند نیامده بود. آخرین افرادی که از کلاس بیرون می رفتند بهادر و هاتف بودند و شنیدم که مادربزرگ آنها را مخاطب قرار داد و گفت: _ بچه ها چند لحظه صبر کنید. هنگامی که آنها ایستادند مادربزرگ سراغ کیفش رفت و لحظه ای بعد جعبۀ باریک آهنی که می دانستم جا قلمی پدربزرگ است را به طرف هاتف گرفت و گفت: _ این هدیۀ همسرم به توست به مناسبت بازگشتت به کلاس. جرقه ای که از چشم هاتف بیرون جهید را هر دو دیدیم و هاتف با گشودن آن و نگاه به درون آن گفت: _ استاد مرا شرمنده کردند و نمی دانم چگونه قدردانی کنم. مادربزرگ گفت: _ برای من و همسرم عشق تو به هنر خطاطی کافی است و هر دو از این که شنیدیم می خواهی ادامه بدهی آنقدر خوشحالم که این قلمها بدون استفاده نماندند. هاتف یکبار دیگر تشکر کرد و هنگامی که برای خداحافظی به من نگریست گفت: _ استاد، افراد مبتدی چون من، به استادانی چون شما نیاز دارند و حال که خداوند چنین موهبتی را به شما عرضه کرده بر شماست که آن را نهان نکرده و به مشتاقان بیاموزید. امیدوارم در جلسه دیگر هم شما را زیارت کنم! من مثل آدمهای منگ و لال فقط نگاه کردم و شاهد بیرون رفتن آنها بودم، حتی به خداحافظی شان هم پاسخ نداده بودم. به هنگام بازگشت مادربزرگ گفت: _ عشق دارویی است که وقتی با روح آمیخته گردد معجونی می شود که هر درد بی درمانی را مداوا می کند. وقتی به خانه رسیدیم و پدربزرگ به استقبالمان آمد اولین سؤالی که پرسید این بود: _ مکتب چطور بود، آیا خوشت آمد؟ منظور من بودم، به پدربزرگ گفتم: _ آنجا مکتب نیست بلکه دانشگاه است و مادربزرگ استاد آن است. نوزده دانشجوی پر استعداد هم دارد که یکی بهتر از دیگری هستند چقدر از کارتان خوشم آمد پدربزرگ که قلمهای خودتان را به هاتف هدیه کردید، من به هر دوی شما افتخار می کنم. آنقدر خوشحال بودم که پدربزرگ متعجب رو به مادربزرگ کرد و پرسید: _ آنجا چه خبر بود که نوه مان اینقدر شلوغ و پر تحرک شده است؟ مادربزرگ با لبخند نگاهم کرد و هیچ نگفت. سرمیز شام آن چه را که دیده و شنیده بودم با آب و تاب شرح دادم و از احساسام به هنگام فراخوانده شدن و ترس و دلهره ای که پیدا کرده بودم برای آنها گفتم و در آخر سخنم پند هاتف را بیان کردم و پدربزرگ که با دقت به حرفهایم گوش می کرد وقتی ساکت شدم پرسید: _ حالا عقیده ات تغییر کرد و آیا هاتف توانست تو را علاقمند کند؟ برای این که آنها گمان نکنند دختر متزلزلی هستم و زود تغییر عقیده می دهم گفتم: _ من اگر می خواستم تغییر عقیده بدهم با پیشنهاد شما این کار را می کردم، من هنوز هم دوست دارم نقاش شوم. پدربزرگ با صدا خندید و گفت: _ و من می گویم هنوز دیر نشده و ما به قدر کافی فرصت داریم و امیدمان را از دست نمی دهیم. اما حالا که خودم تنها هستم و پای لجبازی در میان نیست اقرار می کنم که دارد ذوق و شوق این هنر در وجودم زنده می شود و بدم نمی آید که آن را دنبال کنم شاید اگر خدا بخواهد روزی خودم همچون مادربزرگ شاگردانی را تعلیم بدهم. این را فراموش کردم بنویسم که مادربزرگ شاگردان دختر هم دارد و فقط روزهایش تفاوت می کند. تصمیم گرفته ام که در جلسه خانمها هم شرکت بکنم و ذوق آنها را هم از نزدیک ببینم. در میان نوزده شاگرد مادربزرگ سه تن را صمیمی تر از دیگران با مادربزرگ دیدم، هاتف، بهادر و انوشیروان. انوشیروان همان شاگردی بود که به دفاع از من برخاسته و گفته بود که با من هم عقیده است که بخواهم هنر دیگری را دنبال کنم. او قدی نسبتا بلند دارد و با داشتن ریش و سبیل سیاه مسن تر از دیگران به نظر می رسد. عینک ذره بینی می زند و رنگ چشمش از پشت شیشه عینک به نظرم سیاه آمد، بینی و دهانی خوش ترکیب دارد که برای نقاشی مدل خوبی است. او در مقابل هاتف که درشت اندام است و هیچ امتیاز خاصی در چهره ندارد مردی زیبا به نظر می آید. هاتف نه عینکی است و نه صورت هنرمندانه ای دارد، یک چهره معمولی اما در صحبت کردن پخته تر از انوشیروان به نظرم رسید و شاید به دلیل پندی که داد اینگونه برداشت کردم. بهادر جثه ای ریزه میزه دارد و خیلی کوچکتر از سنش که مادربزرگ می گفت همسن هاتف است به نظر می آید و من باور نکردم که او جوانی بیست و پنج ساله باشد و برای او سی بیست و بیست و یک را تخمین زده بودم که مادربزرگ مرا از اشتباه درآورد. اشتباه دیگری هم که کرده بودم این بود که گمان کرده بودم پارکینگ و یا بهتر بگویم ملک کلاس استیجاری است که مادربزرگ با عنوان کردن این که ملک متعلق به استاد نقاشی بنام نادریزدانی است و بابت اختصاص یافتن به کلاس خطاطی هیچ اجاره ای پرداخت نمی شود. سعی کردم چهره آقای یزدانی را به خاطر آورم که هنوز مطمئن نیستم و تصمیم گرفته ام بار دیگر دقت کنم تا نامها و چهره ها را به خاطر بسپارم. احساس خیلی خوبی دارم و خوشحالم که با مادربزرگ رفتم. اما چشمانم از شدت خواب سنگین شده و قادر به نوشتن نیستم. صبح وقتی برای آماده کردن صبحانه قدم به آشپزخانه گذاشتم از دیدن چند قابلمه بر روی گاز که در حال جوشیدن بود تعجب کردم و از مادربزرگ پرسیدم: _ مهمان داریم؟ به جای او پدربزرگ گفت: _ حدس بزن چه کسانی هستند؟ نمی دانم چرا در آن لحظه فکرم رفت به دنبال عمو مهدی و پرسیدم: _ عمو می آید؟ مادربزرگ به نشانه نه سر تکان داد و پدربزرگ گفت: _ نزدیک شدی! با تردید پرسیدم: _ پدرم می آید؟ پدربزرگ با صدا خندید و گفت: _ نه تنها پدرت بلکه همه خانواده می آیند. آنقدر خوشحال شده بودم که چیزی نمانده بود جیغ بکشم. مادر بزرگ به نگاه ناباور من لبخند زد و گفت: _ صبح زود از خواب بیدارشان کردم تا برنامه ای برای امروز تدارک ندیده اند بیایند اینجا تا یکدیگر را ببینیم. _ مادربزرگ شما و پدربزرگ هر دو شاهکارید. توی این خونه هیچ وقت رکود و یکنواختی وجود ندارد و آدم هر لجظه منتظر یک خبر غیر مترقبه است. وای نمی دانید چقدر خوشحالم کردید، اما ای کاش گذاشته بودید کمکتان می کردم. _ هنوز بیشتر کارها مانده که تو باید زحمتش را بکشی، اما اول صبحانه بخور تا بعد بگویم که چه باید بکنی. حضور خانواده آنهم به طور دسته جمعی یک خبر فوق العاده بود، با شتاب صبحانه خوردم و خود را آماده کار نشان دادم. زمانی که مشغول در هر فرصتی چشم به ساعت می انداختم و ورودشان را پیش خود حدس می زدم، برایم آنها مسافرانی بودند که از راه دور می آمدند. بودن تلفن در خانه می توانست خلاء دلتنگی را از بین ببرد اما پدر گفته بود که پدربزرگ جز در روزهای خاص عادت ندارد تا با کسی تماس بگیرد اما دیگران می توانند با او تماس داشته و حالش را جویا شوند. ما عادت پدربزرگ را به خست او تعبیر کرده بودیم اما در این مدت که من با آنها هم خانه شده بودم از هر دوی آنها حرکتی مبنی بر خساست ندیده و بر عکس آن دو را موجوداتی دست و دلباز شناخته بودم. با این حال هرگز سعی نکرده بودم که حرکتی بر خلاف میل آنها انجام داده باشم که یکی از آن کارها تماس گرفتن با خانواده بود. تقریبا ظهر بود که با توقف اتومبیلی گوشهایم تیز شد و پس از لحظاتی وقتی زنگ خانه به صدا درآمد بی اختیار از روی صندلی پریدم و با شوق گفتم: _ آمدند! در که باز شد و سر اتومبیل نامی وارد باغ شد اختیار از کف دادم و برای استقبال به حیاط دویدم. اولین کسی که پیاده شد دیانا بود، او هم هیجانش کمتر از من نبود. با شوق یکدیگر را در آغوش کشیدیم و صورت هم را غرق بوسه ساختیم. حضور همگی آنها با هم مرا گیج کرده بود و نمی دانستم کدام یک را در آغوش بگیرم. به نظرم رسید که همگی سلامت و از روحیه ای شاد برخوردارند، نظر آنها هم در مورد من همین بود و مادر با گفتن آب و هوای شمیران به تو ساخته به من یاد آوری کرد که از دوری آنها زیاد هم ناراحت و افسرده نبوده ام. به پدر گفتم: _ پدربزرگ آنقدر مهربان و رئوف است که حد ندارد و خوشحالم که آنها مرا انتخاب کردند. پدربزرگ و مادربزرگ پشت شیشه ایستاده بودند و به تجمع ما در کنار اتومبیل نگاه می کردند. نامی ما را به موقعیتمان آگاه کرد و گفت: _ پدربزرگ خسته شدند، بقیه حرفهایتان را بگذارید داخل خانه بزنید. پدر حرکت کرد و به دنبال او ما هم راه افتادیم. از دیانا پرسیدم: _ نادیا چرا نیامد، آیا حال سینا خوب است؟ دیانا آرام نجوا کرد: _ آنها دعوت نداشتند، اما حالشان خوب است و سلام رساندند. سینا دارد دندان درمی آورد، و بچه ناآرامی شده. نادیا وقتی دید ما همه داریم برای دیدن تو می آئیم غصه دار شد. بعد نگاهی به باغ بی بهار انداخت و گفت: _ چه بیروح و غم افزاست، تو حوصله ات اینجا سر نمی رود؟ از چشم دیانا به باغ نگاه کردم و گفتم: _ درختان لخت هم زیبا هستند اما دیگر چیزی نمانده که لباس بپوشند. به سخنم خندید و باز هم پرسید: _ با همسایه و دوستی آشنا شده ای؟ سر تکان دادم و گفتم: _ از روزی که آمده ام کسی به دیدن پدربزرگ نیامده اما من با شاگردان مادربزرگ آشنا شده ام که خودش شرح مفصلی دارد که بعدا برایت تعریف خواهم کرد. پدربزرگ پسر ارشدش را سفت و محکم در آغوش کشید و ساعتی بعد همه ساکت نشسته و حرفی برای گفتن نداشتند.   

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 210
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 16
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 52
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 93
  • بازدید ماه : 684
  • بازدید سال : 3,128
  • بازدید کلی : 45,120